روز پدر (سه سال و سه ماه و شانزده روزگی)
آخ که چه حس خوبیست وقتی بدانی در زندگی به یک مرد تکیه داری در خانه که باز میشد طنین یک صدای مردانه در گوشم میپیچید چشماتو وا کن و ببین، ببین که بابا اومده... بابا باز به خانه برگشته بود، با... با بابا که میامد با این که خسته بود ما تازه خستگیمان در میرفت میرفتیم و روی زانوهای خم شده اش تمرین تعادل میکردیم چه میدانستیم این حضور باباست که زندگیمان را میزان میکند بابا مارا میبوسید و ما مدام غر میزدیم بابا بس کن ما را خیس آب کردی چه میدانستیم اینکه صورتمان تر شده بخاطر اشک شوقیست که بخاطر بوسیدن دخترانش از چشمانش چکیده و بابا هرروز پیرتر و شکسته تر شد آخ دستهای...
نویسنده :
مامان مینو
0:50