روز پدر (سه سال و سه ماه و شانزده روزگی)
آخ که چه حس خوبیست وقتی بدانی
در زندگی به یک مرد تکیه داری
در خانه که باز میشد طنین یک صدای مردانه در گوشم میپیچید
چشماتو وا کن و ببین، ببین که بابا اومده...
بابا باز به خانه برگشته بود، با... با
بابا که میامد با این که خسته بود ما تازه خستگیمان در میرفت
میرفتیم و روی زانوهای خم شده اش تمرین تعادل میکردیم
چه میدانستیم این حضور باباست که زندگیمان را میزان میکند
بابا مارا میبوسید و ما مدام غر میزدیم بابا بس کن ما را خیس آب کردی
چه میدانستیم اینکه صورتمان تر شده بخاطر اشک شوقیست که بخاطر بوسیدن دخترانش از چشمانش چکیده
و بابا هرروز پیرتر و شکسته تر شد
آخ
دستهایش!
دستهای بابا
همان دستهای بزرگ مردانه دیروز
همان دستهای پرچروک امروز...
اشک
صبر کن
هنوز مانده
هنوز بابایم مثل کوه پشت سرمن است
هرچه باشد کوه کوه است همیشه با صلابت و محکم
و امروز که دیگر حتی خجالت میکشیم از بوسیدن رویش
این دعای پدر است
پشت سر و پیش رویمان
روی سجاده اش نشسته و دستهایش...
آخ
همان دستها...
رو به آسمان بلند است و برایمان دعا میکند
و پدر هنوز هست
همیشه هست
باید باشد
وگرنه در دنیای یک دختر
سنگ روی سنگ بند نمیشود!