فاطمه جانمفاطمه جانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

فاطمه جان * نوری از آسمان

روز پدر (سه سال و سه ماه و شانزده روزگی)

آخ که چه حس خوبیست وقتی بدانی در زندگی به یک مرد تکیه داری  در خانه که باز میشد طنین یک صدای مردانه در گوشم میپیچید  چشماتو وا کن و ببین، ببین که بابا اومده...  بابا باز به خانه برگشته بود، با... با بابا که میامد با این که خسته بود ما تازه خستگیمان در میرفت  میرفتیم و روی زانوهای خم شده اش تمرین تعادل میکردیم  چه میدانستیم این حضور باباست که زندگیمان را میزان میکند  بابا مارا میبوسید و ما مدام غر میزدیم بابا بس کن ما را خیس آب کردی  چه میدانستیم اینکه صورتمان تر شده بخاطر اشک شوقیست که بخاطر بوسیدن دخترانش از چشمانش چکیده  و بابا هرروز پیرتر و شکسته تر شد آخ  دست‌های...
22 فروردين 1396

چهارمین بهار

بهار زندگی من تویی، درخت وجودم با تو پر شکوفه شد و به بار نشست، روزگاری درخت پیری خواهم بود اما شاخه‌ها ی وجودم با توست که سالیان سال مرا زنده نگاه خواهد داشت دخترم...     
18 فروردين 1396

تمام حس مادرانه ام در این لحظه( سه سال و شانزده روزگی)

مامان جون نمی دونم چطوری از احساسم برات بنویسم، فقط تو به من احساس خوبی میدی، اینقدر که ساده ای، اینقدر که مهربونی، دلم ضعف میره برات مامان، هر حرفی که ما بهت می زنیم باور می کنی، حرفای خیلی خوشگل می زنی، خیلی خوبی، همش دست منو بوس می کنی و می گی دوستت دارم، وای مامانی بمیرم برات، پیشمرگت بشم الهی دختر، ایکاش اینروزارو هیچوقت یادم نره، عاشقتم مامانی...
22 دی 1395

تولد 31سالگی مامان(دوسال و یازده ماه و بیست و هفت روزگی)

فرشته کوچک من تمام لحظه هام پر شده از بودن تو، از نفسهات، از بوسیدن هات، از در آغوش گرفتنهات و از شیرین زبانیهات؛ 31 سال پیش درست در شب میلاد عیسی مسیح دختری زاده شد، اولین فرزند یک خانواده، تا سالها بعد مادر دخترک شیرین زبان موفرفری پرجنب و جوشی باشد و با وجود اینهمه خوشبختی در اطرافش چشم بر همه ناملایمات دنیایی که در آن چشم گشوده ببندد و چشم انتظار فرداهایی روشن و روشنتر بماند برای ذخترکی که هرشب صدای نفسهایش جانشین لالاییهای کودکیهایش است. 31 سال پیش درست در چنین روزی مادرت زاده شد عزیزترینم و چقدر دنیا با تو زیباتر شد برایم آرام جان مادر...    
3 دی 1395