بازگشت مانی و خاله از کربلا
سلام خانوم مامان
دیشب مامانی مهناز و خاله میترا به سلامتی از سفر کربلا اومدن و برای شما کلی سوغاتی آوردن که عکساش رو برات اینجا میذارم ،اما نمیدونم چرا از اون موقعی که واد خونه شدن شما گریه کردن رو شروع کردی و نزدیک به یک ساعت یا بیشتر همینطور گریه می کردی .من بهت شربت گرایپ میکسچر و قطره استامینوفن هم دادم اما ساکت نمی شدی نه شیر می خوردی و نه می خوابیدی فقط وقتی رو به بیرون تو بغلم می گرفتمت و راه می رفتم کمی آروم بودی!چشمای نازت یه ذره شده بود بسکه گریه کرده بودی!
این سومین شب تو این هفتست که اینطور میشی و من دلیلی براش پیدا نمی کنم فقط حس می کنم یه جایی از بدن کوچیکت درد داره و این منو خیلی ناراحت می کنه! انشاالله دیشب آخرین شبی بود که اینطور شدی دختر قشنگم!
بعدا نوشت: مانی جون و خاله میترا میگفتن اونجا خیلی به یاد شما بودن و با دیدن هربچه ای به یاد شما میفتادن این هم نتیجش!!!!