فاطمه جانمفاطمه جانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

فاطمه جان * نوری از آسمان

دوستداشتنیترین دختر دنیا(سه ماه و هجده روزگی)

سلام خوشبوترین گل دنیا ببخشید چندوقتی برات ننوشتم آخه شما خیلی منو مشغول کردی دختر قشنگم! یه عالمه حرف و تعریف برات دارم که فکر کنم تو یه پست جانگیره! اول برات از این روزاتت هزار بگم که چقدر شیرین و خوردنی شدی و مامان از بوسیدنت سیر نمیشه! با اون چشمای نازت هزار هزار ماشاالله با من و بابایی صحبت میکنی انگار و از خودت صدایی درمیاری شبیه به قققققققق و اقوم اقوم! با بابایی که الحمدلله جورت حسابی جوره و کلی باهم عشق میکنید و حرف میزنید و بازی میکنید هروقت بابایی صدای ققققققق درمیاره تو هم پشت سرش تکرار میکنی و فکر کنم اگه اینکارو از صبح تا شب ادامه بده شما هم اصلا کم نمیاری! نمیدونم چرا  تمام تلاشتو میکنی تا از صبح تا شب یکساعتم پلکای نا...
24 فروردين 1393

اولین نوبهار!(سه ماه تمام)

سلام نوبهارم عیدت مبارک باشه زیباترین سنبل و سرخترین سیب و سبزترین سبزه و خوش طعمترین سماق و شیرینترین سنجد و سفیدترین سیر و خوشمزه ترین سمنو و رنگارنگترین تخم مرغ رنگی وشیطونترین ماهی دنیای مامان و بابا! ...
1 فروردين 1393

ولنتاین مبارک!(یکماه و بیست روزگی)

سلام دختر قشنگم هرروز که میگذره شما به چشم مامان زیباتر و دوست داشتنی تر میشی قربونت برم! الان چند روزی میشه که من و شما خونه مامان مهناز اینها هستیم و شبا دور از بابا بهنام میخوابیم چون شما معمولا شبا بدخواب میشی و گریه میکنی و بابا بهنام هم صبح زود میخواد بره سرکار و اگه نخوابه حالش خدای نکرده بد میشه! روز جمعه ای که گذشت روز ولنتاین بود یعنی همون روز عشق ورزی! صبح جمعه دایی محمد که با مدرسه رفته بود اردوی مشهد از اردو برگشت( دایی محمد سال دوم دبیرستانه و رشته کامپیوتر میخونه) و برای شما یه آویز گردنبند آورد که فوق العاده خوشگله و من عکسشو برات گذاشتم و اما جونم برات بگه که من و خاله میترا از ساعت ده صبح رفتیم بیرون تا برای بابا به...
28 بهمن 1392

شروع یک اتفاق خوب(یکماه و چهارده روزگی)

سلام قشنگترین دختر دنیا این اولین پستیه که مامان برای شما اینجا میذاره اما اولین باری نیست که مامان داره برای شما مینویسه.وقتی که مامان شمارو باردار بود هم گاهی برای شما مینوشت تا وقتی انشاالله برای خودت خانمی شدی بخونی و بدونی چه روزای شیرینی رو در کنار هم سپری کردیم. الان که دارم برای دختر کوچولوم مینویسم شما روی پای مامان دراز کشیدی و مامان داره تکون تکونت میده تا بخوابی، پریشب اصلا خوب نخوابیدی و تا صبح من و بابایی رو بیدار نگه داشتی و ما هرکاری انجام دادیم تا شمارو آروم کنیم تا ساعت پنج صبح، مامان دیگه کلافه شده بود که بابایی به کمکش اومد و شمارو برد پیش خودش تا من کمی بخوابم. به خاطر همین دیشب مامان مهناز گفت بیام خونشون تا باهم دی...
28 بهمن 1392