فاطمه جانمفاطمه جانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

فاطمه جان * نوری از آسمان

صدهفتگیت مبارک

سلام نوگل بانمک من! هفته صدم ... هفته صدم... این یعنی صد هفته از باهم بودنمون میگذره و من به پشت سر  که نگاه میکنم گاهی خندم می گیره، گاهی چشمهام پر از اشک می شه، گاهی حسرت لحظه های از دست رفته رو میخورم، گاهی از دست خودم عصبانی میشم، گاهی خدارو شکر میکنم و گاهی... به هرحال صد هفته با تمام سختی ها و شیرینی هاش سپری شده و من و تو روز به روز بیشتر به هم دلبسته میشیم. صد هفته... صد هفته.... اینو دائم زیر لب زمزمه می کنم و یهو یه لبخند شیرین روی لبهام میشینه، مطمئنم اون روز نخواهم بود، روزی که تولد صدسالگیتو در کنار همسرت و بچه ها و نوه ها و نتیجه های شیرینت جشن میگیری و با دندونای مصنوعیت شمع صدسالگیتو فوت میکنی، دارم ت...
3 آذر 1394

تولدت مبارک

سلام نازنینم امروز یکسال و ده ماه از عمر پر برکتت میگذره و من هرروز بیشتر خدارو شکر میکنم برای حضورت در زندگیم! ...
6 آبان 1394

تلخ و شیرین(یکسال و هشت ماه و پنج روزگی)

سلام عزیزدلم ببخش که خیلی وقته نیومدم تا از شیرینی لحظه های باتو بودن برات تعریف کنم، راستش روزهای سختیه برای مامان روزهای بیحالی و خستگی و ضعف و بیحوصلگی و این وسط فقط دوچیز منو روپا نگه میداره یکی حضور تو و یکی هم بابابهنام! اما بگذریم از حال این روزهای من و بذار برات تعریف کنم از این روزهای تو... دارم توی ذهنم مرور میکنم تا یادم نره همه چیز رو برات بنویسم اول از همه کلمات جدیدت: دایی چایی البته چ رو تقریبا نامفهوم میگی آب بادی: آب بازی ل ل ل ل ل ل له: خاله(زبونتو یه جور بامزه تو دهنت تکون میدی) مانی مانی: مانی جون عمَه: عمه عمو باباچی: بابا رحیم جون بیدَ: بادکنک نِم نِم: هر خوراکی خوشمزه دو: دوغ ...
11 شهريور 1394

عشق مادری

پاره تنم از صمیم قلب آرزو میکنم تو هم روزی مادر بشی چون فقط اون موقعست که میفهمی جمع شدن اشک تو چشم یه مادر وقتی راه رفتن یا خندیدن یا غذاخوردن یا خوابیدن پاره تنش رو می بینه یعنی چی... ...
9 مرداد 1394

یکسال و نیمگی دختر شیرینتر از عسل

سلام دخترم امروز یکسال و نیم از عمر زیبات گذشت و من روز به روز نسبت به تو دلبسته تر میشم و عاشقتر! تویی که شیرینی زندگی منی و با هر نفست جان دوباره میگیرم و دیدن چشمهای زیبات اول هرصبح به من امیدی تازه میبخشه! تویی که طعم شیرین مادر شدن رو به کام من چشاندی و شادی زندگی من و بابا بهنام رو دوصدچندان کردی! هرگز نمیدونستم طعم مادر بودن اینقدر شیرینه و حضور یک کودک که از جنس پوست و گوشت و استخوان منه میتونه زندگی منو اینقدر متحول کنه! خدارو شکر میگم بابت اینهمه نعمت بی حد و حصر و سر تعظیم فرود میارم بر آستان رب الاربابی که انسان رو از هیچ آفرید و محبت فرزند رو در دل پدر و مادر بینهایت قرار داد و به بنده گنهکار خود عنایت نمود و فرزندی سالم و صا...
6 تير 1394

آلبوم خاطرات نوروز 94

تولد آقاجون در روز اول فروردین صبح روز دوم فروردین قبل از سفر به بابلسر وروجک مامان در حال اکتشاف کمد رختخوابها در ویلا دخترکی که با کفگیر و از قابلمه غذا میخورد دخترک بهاری من بالاخره بابا بهنام به ما پیوست سفرنامه من و شما به همراه مانی جون و آقاجون و دایی محمد صبح روز دوم فروردین عازم سفر به شمال کشور و شهر بابلسر روستای باقرتنگه شدیم، عمو مهرداد و خاله میترا هم همون روز به ما پیوستند و در ویلایی که عمو مهرداد زحمت رزوش رو کشیده بود اقامت کردیم، بابا بهنام به خاطر ایام فاطمیه و شرکت در عزاداری با ما نیومد اما صبح روز پنجم اقامت به ما ملحق شد و شادی سفرمون رو کامل...
5 ارديبهشت 1394