فاطمه جانمفاطمه جانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

فاطمه جان * نوری از آسمان

تولدت مبارک

سلام نازنینم امروز یکسال و ده ماه از عمر پر برکتت میگذره و من هرروز بیشتر خدارو شکر میکنم برای حضورت در زندگیم! ...
6 آبان 1394

تلخ و شیرین(یکسال و هشت ماه و پنج روزگی)

سلام عزیزدلم ببخش که خیلی وقته نیومدم تا از شیرینی لحظه های باتو بودن برات تعریف کنم، راستش روزهای سختیه برای مامان روزهای بیحالی و خستگی و ضعف و بیحوصلگی و این وسط فقط دوچیز منو روپا نگه میداره یکی حضور تو و یکی هم بابابهنام! اما بگذریم از حال این روزهای من و بذار برات تعریف کنم از این روزهای تو... دارم توی ذهنم مرور میکنم تا یادم نره همه چیز رو برات بنویسم اول از همه کلمات جدیدت: دایی چایی البته چ رو تقریبا نامفهوم میگی آب بادی: آب بازی ل ل ل ل ل ل له: خاله(زبونتو یه جور بامزه تو دهنت تکون میدی) مانی مانی: مانی جون عمَه: عمه عمو باباچی: بابا رحیم جون بیدَ: بادکنک نِم نِم: هر خوراکی خوشمزه دو: دوغ ...
11 شهريور 1394

عشق مادری

پاره تنم از صمیم قلب آرزو میکنم تو هم روزی مادر بشی چون فقط اون موقعست که میفهمی جمع شدن اشک تو چشم یه مادر وقتی راه رفتن یا خندیدن یا غذاخوردن یا خوابیدن پاره تنش رو می بینه یعنی چی... ...
9 مرداد 1394

یکسال و نیمگی دختر شیرینتر از عسل

سلام دخترم امروز یکسال و نیم از عمر زیبات گذشت و من روز به روز نسبت به تو دلبسته تر میشم و عاشقتر! تویی که شیرینی زندگی منی و با هر نفست جان دوباره میگیرم و دیدن چشمهای زیبات اول هرصبح به من امیدی تازه میبخشه! تویی که طعم شیرین مادر شدن رو به کام من چشاندی و شادی زندگی من و بابا بهنام رو دوصدچندان کردی! هرگز نمیدونستم طعم مادر بودن اینقدر شیرینه و حضور یک کودک که از جنس پوست و گوشت و استخوان منه میتونه زندگی منو اینقدر متحول کنه! خدارو شکر میگم بابت اینهمه نعمت بی حد و حصر و سر تعظیم فرود میارم بر آستان رب الاربابی که انسان رو از هیچ آفرید و محبت فرزند رو در دل پدر و مادر بینهایت قرار داد و به بنده گنهکار خود عنایت نمود و فرزندی سالم و صا...
6 تير 1394

آلبوم خاطرات نوروز 94

تولد آقاجون در روز اول فروردین صبح روز دوم فروردین قبل از سفر به بابلسر وروجک مامان در حال اکتشاف کمد رختخوابها در ویلا دخترکی که با کفگیر و از قابلمه غذا میخورد دخترک بهاری من بالاخره بابا بهنام به ما پیوست سفرنامه من و شما به همراه مانی جون و آقاجون و دایی محمد صبح روز دوم فروردین عازم سفر به شمال کشور و شهر بابلسر روستای باقرتنگه شدیم، عمو مهرداد و خاله میترا هم همون روز به ما پیوستند و در ویلایی که عمو مهرداد زحمت رزوش رو کشیده بود اقامت کردیم، بابا بهنام به خاطر ایام فاطمیه و شرکت در عزاداری با ما نیومد اما صبح روز پنجم اقامت به ما ملحق شد و شادی سفرمون رو کامل...
5 ارديبهشت 1394

عیدت مبارک

سلام دختر عزیزم بهار دیگری از راه رسید و عطر حضورت من و بابا بهنام رو سرمست تر از گذشته ساخت گل بهارم ...
21 فروردين 1394

یک شب تلخ(یکسال و دوماه و هفت روزگی)

سلام عروسکم دیشب شب سختی برای من و تو بود قضیه از این قراره که نزدیک به یک هفته بود شما دوبار در روز اجابت مزاج داشتی که کمی هم شلتر از قبل بود و از اونجا که داری همزمان صاحب چهارتا مروارید جدید میشی اونم از نوع آسیاب کوچک ماهم گفتیم حتما به خاطر اونه، تا زمانیکه دیروز اجابت مزاجت سه بار شد و دفعه آخر کاملا آبکی؛ و درنتیجه ساعت یازده شب که از هیات برگشته بودیم مانی جون گفت ببریمت بیمارستان کودکان طالقانی، از طرفی بابا بهنام هم قرار بود شب بمونه هیات و نیاد خونه خلاصه اینکه آقاجون و مانی جون زحمت کشیدن و من و شمارو بردن بیمارستان، اونجا خیلی شلوغ بود و دکتر گفت یه ویروس جدیده که اکثر بچه هارو به اسهال و استفراغ مبتلا کرده و ال...
13 اسفند 1393

این روزها(یکسال و دوماهگی)

سلام دخترک شیرینتر از عسلم تولد چهارده ماهگیت مبارک!!!! این روزها اینقدر شیرین و دوست داشتنی هستی که از دیدنت سیر نمیشم! دیگه کاملا راه میری ماشاالله و واسه خودت خانومی شدی! چهارتا مروارید جدید هم دراوردی! امروز بردمت مرکز بهداشت و متاسفانه خانم پرستار گفت این ماه وزن نگرفتی چون اصلا خوب غذا نمیخوری فقط سرلاک و ماست و دوغ که مثل مامان عاشقشونی و یه معجون مخصوص که خودم اختراع کردم و شامل شیره بادام و آرد برنج و خرما و سیب و موز و کره و زرده تخم مرغه البته گاهی یه تکه کوچیک به هم داخلش میندازم! الهی قربونت برم مامان خیلی غصه میخوره از غذا نخوردنت! البته چند باری یه مقدار برنج ریختم توی بشقاب و گذاشتم جلوت و شما هم بعد کلی باز...
6 اسفند 1393