فاطمه جانمفاطمه جانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

فاطمه جان * نوری از آسمان

تولد تولد تولدت مبارک

سلام نوگل یکساله من اینم عکسهای زیبای تولدت لباسای نوزادیت و ژاکتی که مانی جون برای اولین عیدت بافته بود سفره شام شامل سوپ قارچ و مرغ، سوفله سیب زمینی،زرشک پلو با مرغ و چند نوع ترشی این ژله از هنرنماییهای مامانه این پیراهن رو هم مامان برای تولدت درست کرده دخترک قشنگم داری عروسکتو میبوسی عروسکم ...
7 دی 1393

دخترک شیرینم(یازده ماه و چهارده روزگی)

سلام میوه ی قلبم ببخش که خیلی طول کشید تا برگردم اینجا و دوباره برات بنویسم اخه مامان تو خونه کامپیوتر نداره و باید از کامپیوتر خاله میترا استفاده کنه و برات بنویسه! این روزا انقدر شیرین و دوست داشتنی هستی و خواستنی که حتی وقتی خوابی دل من و بابا بهنام برات تنگ میشه! الان پنج تا دندون کامل داری دوتا بالا و سه تا پایین و یه دندون تازه جوونه زده که واسه درومدنش کلی بی اشتها شده بودی و به مامان غصه دادی! البته اینم بگم که اصلا خوش غذا نیستی و من خیلی از این بدغذا بودنت ناراحتم! اما بگم از شیرین کاریات... اول از همه کلماتی که نزدیک یکماهه به زبون شیرینت آوردی ماما بابا دَدَ من من البته به شکل مَ مَ فقط کافیه یه ریتم حتی ی...
20 آذر 1393

پنج ماه و چهارده روزگی

سلام نوگل زندگی مامان و بابا این روزها احتمالا در تدارک دراوردن دوتا گل مرواریدی کوچولوت همه جارو آبیاری میکنی!!! الهی بمیرم برات که مشتتو با حرص می بری تو دهنت و باهاش لثه هاتو می خارونی!پنجشنبه قبل اولین بار با من و بابایی و خاله و دایی رفتی پارک ساعی و کلی تو کالسکت لم دادی و همه جارو تماشا کردی! این روزا خیلی شیطون و کنجکاو شدی ماشاالله و اصلا حوصلت نمی گیره حتی شیر بخوری و انتظار داری در همه حال حتی غلت زدن شیشه شیرت تو دهنت باشه! راستی چند روز پیش برای اولین بار وقتی چندلحظه گذاشته بودمت روی تخت خودمون اومدم و دیدم به روی شکم چرخیدی! کلی هم با بابایی خوش می گذرونی و براش با صدای بلند میخندی! انگار که تازه صداتو شناختی و اونقدر جیغ م...
20 خرداد 1393

بازگشت مانی و خاله از کربلا

سلام خانوم مامان دیشب مامانی مهناز و خاله میترا به سلامتی از سفر کربلا اومدن و برای شما کلی سوغاتی آوردن که عکساش رو برات اینجا میذارم ،اما نمیدونم چرا از اون موقعی که واد خونه شدن شما گریه کردن رو شروع کردی و نزدیک به یک ساعت یا بیشتر همینطور گریه می کردی .من بهت شربت گرایپ میکسچر و قطره استامینوفن هم دادم اما ساکت نمی شدی نه شیر می خوردی و نه می خوابیدی فقط وقتی رو به بیرون تو بغلم می گرفتمت و راه می رفتم کمی آروم بودی!چشمای نازت یه ذره شده بود بسکه گریه کرده بودی! این سومین شب تو این هفتست که اینطور میشی و من دلیلی براش پیدا نمی کنم فقط حس می کنم یه جایی از بدن کوچیکت درد داره و این منو خیلی ناراحت می کنه! انشاالله دیشب آخرین شبی ب...
31 فروردين 1393

مادر!(سه ماه و بیست و یک روزگی)

بهترین هدیه من به تو...                            نام مقدس فاطمه بود و بهترین هدیه تو به من...                           نام مقدس مادر پ.ن:چقدر شیرینه هرسال روز زن رو بهم تبریک میگفتن و امسال روز مادر ...
31 فروردين 1393

دوستداشتنیترین دختر دنیا(سه ماه و هجده روزگی)

سلام خوشبوترین گل دنیا ببخشید چندوقتی برات ننوشتم آخه شما خیلی منو مشغول کردی دختر قشنگم! یه عالمه حرف و تعریف برات دارم که فکر کنم تو یه پست جانگیره! اول برات از این روزاتت هزار بگم که چقدر شیرین و خوردنی شدی و مامان از بوسیدنت سیر نمیشه! با اون چشمای نازت هزار هزار ماشاالله با من و بابایی صحبت میکنی انگار و از خودت صدایی درمیاری شبیه به قققققققق و اقوم اقوم! با بابایی که الحمدلله جورت حسابی جوره و کلی باهم عشق میکنید و حرف میزنید و بازی میکنید هروقت بابایی صدای ققققققق درمیاره تو هم پشت سرش تکرار میکنی و فکر کنم اگه اینکارو از صبح تا شب ادامه بده شما هم اصلا کم نمیاری! نمیدونم چرا  تمام تلاشتو میکنی تا از صبح تا شب یکساعتم پلکای نا...
24 فروردين 1393

اولین نوبهار!(سه ماه تمام)

سلام نوبهارم عیدت مبارک باشه زیباترین سنبل و سرخترین سیب و سبزترین سبزه و خوش طعمترین سماق و شیرینترین سنجد و سفیدترین سیر و خوشمزه ترین سمنو و رنگارنگترین تخم مرغ رنگی وشیطونترین ماهی دنیای مامان و بابا! ...
1 فروردين 1393

ولنتاین مبارک!(یکماه و بیست روزگی)

سلام دختر قشنگم هرروز که میگذره شما به چشم مامان زیباتر و دوست داشتنی تر میشی قربونت برم! الان چند روزی میشه که من و شما خونه مامان مهناز اینها هستیم و شبا دور از بابا بهنام میخوابیم چون شما معمولا شبا بدخواب میشی و گریه میکنی و بابا بهنام هم صبح زود میخواد بره سرکار و اگه نخوابه حالش خدای نکرده بد میشه! روز جمعه ای که گذشت روز ولنتاین بود یعنی همون روز عشق ورزی! صبح جمعه دایی محمد که با مدرسه رفته بود اردوی مشهد از اردو برگشت( دایی محمد سال دوم دبیرستانه و رشته کامپیوتر میخونه) و برای شما یه آویز گردنبند آورد که فوق العاده خوشگله و من عکسشو برات گذاشتم و اما جونم برات بگه که من و خاله میترا از ساعت ده صبح رفتیم بیرون تا برای بابا به...
28 بهمن 1392

شروع یک اتفاق خوب(یکماه و چهارده روزگی)

سلام قشنگترین دختر دنیا این اولین پستیه که مامان برای شما اینجا میذاره اما اولین باری نیست که مامان داره برای شما مینویسه.وقتی که مامان شمارو باردار بود هم گاهی برای شما مینوشت تا وقتی انشاالله برای خودت خانمی شدی بخونی و بدونی چه روزای شیرینی رو در کنار هم سپری کردیم. الان که دارم برای دختر کوچولوم مینویسم شما روی پای مامان دراز کشیدی و مامان داره تکون تکونت میده تا بخوابی، پریشب اصلا خوب نخوابیدی و تا صبح من و بابایی رو بیدار نگه داشتی و ما هرکاری انجام دادیم تا شمارو آروم کنیم تا ساعت پنج صبح، مامان دیگه کلافه شده بود که بابایی به کمکش اومد و شمارو برد پیش خودش تا من کمی بخوابم. به خاطر همین دیشب مامان مهناز گفت بیام خونشون تا باهم دی...
28 بهمن 1392